• قالب وبلاگ
  • ☼.حالیـے حولیـے .☼
  • کیت اگزوز
  • زنون قوی
  • چراغ لیزری دوچرخه

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نظردووو...ووون و آدرس نظردووون.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 404
بازدید ماه : 574
بازدید کل : 115978
تعداد مطالب : 161
تعداد نظرات : 242
تعداد آنلاین : 1

آرشیو کد آهنگ

حمید مصدق

http://www.clipdooni.com/includes/timthumb2013.php?src=http:/dl.clip2ni.com/picss2012/malijoon/1357887165-Sokhanan4_Persian-Star.org_25.jpg&q=60&w=500

 

من گمان می کردم،

 

دوستی همچون سروی سرسبز،

 

چار فصلش همه آراستگی است

من چه می دانستم،

دلِ هر کس دل نیست

 

قلبها ، ز آهن و سنگ

 

قلب ها ، بی خبر از عاطفه اند

در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم،

 

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو به اندازه تنهایی من خوشبختی

من به اندازه زیبایی تو غمگینم

سیلِ سیالِ نگاهِ سبزت،

همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود

 

من به چشمان خیال انگیزت معتادم؛

 

و در این راه تباه،

 

عاقبت هستی خود را دادم

می توان ،

از میان فاصله ها را برداشت

 

دل من با دل تو ،

 

هر دو بیزار از این فاصله هاست

شیشه پنجره را باران شست

از دل من اما ،

 

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

گرچه شل تاریک است

دل قوی دار ،

 

سحر نزدیک است

چشم من ، چشمه زاینده اشک ،

گونه ام بستر رود

 

کاشکی همچو حبابی بر آب

 

درنگاه تو رها می شدم از بود و نبود

 

می توانی تو به من ،

 

زندگانی بخشی ؛

 

یا بگیری از من ،

 

آنچه را می بخشی

 

"حمید مصدق"

نویسنده : مهیار...
چه راست گفت نیما!!

نویسنده : مهیار...
دلخوشــــی های کوچک زندگــی




دلخوشــــی های کوچک زندگــی

دل آدم ...چه گرم می شود گاهی ساده... به یک دلخوشی کوچک...

به یک احوالپرسی ساده...

به یک دلداری کوتاه ...

به یک "تکان سر"...یعنی...تو را می فهمم...

... به یک گوش دادن خالی ...بدون داوری!

به یک همراهی شدن کوچک ...

به حتی یک همراهی کردن ممتد آرام ...

به یک پرسش :"روزگارت چگونه است ؟"

به یک دعوت کوچک به صرف یک فنجان قهوه !

به یک وقت گذاشتن برای تو...

به شنیدن یک "من کنارت هستم "...

به یک هدیه ی بی مناسبت ...

به یک" دوستت دارم "بی دلیل ...

به یک غافلگیری یک خوشحال کردن کوچک ...

به یک نگاه ...

به یک شاخه گل...

_دل آدم گاهی ...چه شاد است ...

به یک فهمیده شدن ...درست !

به لبخند!

به یک سلام !

به یک تعریف به یک تایید به یک تبریک ...!!!

نویسنده : مهیار...
فریدون فروغی

نویسنده : مهیار...
سیمین ...

 

دلم گرفته، اي دوست!...


دلم گرفته اي دوست! هواي گريه با من
گر از قفس گريزم، كجا روم، كجا من؟
كجا روم؟ كه راهي به گلشني ندانم
كه ديده برگشودم به كنج تنگنا، من
نه بسته‌ام به كس دل، نه بسته دل به من كس
چو تخته پاره بر موج، رها، رها، رها، من
ز من هر آن‌كه او دور، چو دل به سينه نزديك
به من هر آن‌كه نزديك، ازو جدا، جدا، من!
نه چشم دل به سويي، نه باده در سبويي
كه تر كنم گلويي به ياد آشنا، من
ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه كاهد؟
كه گويدم به پاسخ كه زنده‌ام چرا من؟
ستاره‌ها نهفتم در آسمان ابري -
دلم گرفته اي دوست! هواي گريه با من...

 ارديبهشت 61

نویسنده : مهیار...
____________________________
نویسنده : مهیار...
...

http://www.wallpapersplanet.org/user-content/uploads/wall/o/14/Broken-Wooden-Bridge-Wallpaper.jpg


پــــُــلِ روزگار امروزتــــــ را نشکن !
 
شاید فردا دلتــــ برایِ برگشتن تنگـــ شود !

نویسنده : مهیار...
:(
حميد مصدق
 
گاه می اندیشم،
خبر مرگ مرا با تو چه كس می گوید ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسی می شنوی، روی تو را
كاشكی می دیدم .

شانه بالا زدنت را،
- بی قید -
و تكان دادن دستت كه،
- مهم نیست زیاد -
و تكان دادن سر را كه،
- عجیب ! عاقبت مرد ؟
- افسوس !
- كاشكی می دیدم !

من به خود می گویم :
« چه كسی باور كرد
« جنگل جان مرا
« آتش عشق تو خاكستر كرد ؟
نویسنده : مهیار...
از یاد رفته

 

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ

نیست یاری که مرا یاد کند

دیده ام خیره به ره ماند و نداد

نامه ای تا دل من شاد کند

 

خود ندانم چه خطائی کردم

که ز من رشته الفت بگسست

در دلش جائی اگر بود مرا

پس چرا دیده ز دیدارم بست

 

هر کجا می نگرم، باز هم اوست

که بچشمان ترم خیره شده

درد عشقست که با حسرت و سوز

بر دل پر شررم چیره شده

 

گفتم از دیده چو دورش سازم

بی گمان زودتر از دل برود

مرگ باید که مرا دریابد

ورنه دردیست که مشکل برود

 

تا لب بر لب من م لغزد

می کشم آه که کاش این او بود

کاش این لب که مرا می بوسد

لب سوزنده آن بدخو بود

 

می کشندم چو در آغوش به مهر

پرسم از خود که چه شد آغوشش

چه شد آن آتش سوزنده که بود

شعله ور در نفس خاموشش

 

شعر گفتم که ز دل بردارم

بار سنگین غم عشقش را

شعر خود جلوه ئی از رویش شد

با که گویم ستم عشقش را

 

مادر، این شانه ز مویم بردار

سرمه را پاک کن از چشمانم

بکن این پیرهنم را از تن

زندگی نیست بجز زندانم

 

تا دو چشمش به رخم حیران نیست

به چکار آیدم این زیبائی

بشکن این آینه را ای مادر

حاصلم چیست ز خود آرائی

 

در ببندید و بگوئید که من

جز او از همه کس بگسستم

کس اگر گفت چرا؟ باکم نیست

فاش گوئید که عاشق هستم

 

قاصدی آمد اگر از ره دور

زود پرسید که پیغام از کیست

گر از او نیست، بگوئید آن زن

دیرگاهیست، در این منزل نیست

 

نویسنده : مهیار...
حسین پناهی

نویسنده : مهیار...